سوال های ما و جواب های دکتر شیری



مردمان خوب این دیار 21



خانم شاهده این تجربه را برای سایت فرستاده است :

مردمان خوب این دیار…

وقتی  داشتیم برای اینکه از  تجربه ها ی جدیدمان بگوییم و دردهایی که بزرگمان کردند توی این یکسال و نیمی که همدیگر را ندیدیم…از مهاجرت،تنهایی،امنیت،یافتن و نیافتن…با یک چمدان بزرگ که بارش بود برای یکی دو روز آینده که باید می رفتتوی میلاد نور که احساس تجانسی باهاش نداشتیم چرخیدیم…سرور گفت یک جایی  بنشینیم تا ببینیم هم را الان فقط مغازه ها را میبینیم!رفتیم که چای بخوریم توی آن ردیفی که رستورانهای زنجیره ای که کنار میلاد نور هست…فقط غذا بود…و سردمان بود… سردمان بود و چای میخواستیم…به اصرار من رفتیم تویرستوران پدر خوب…که سوپ بخوریم به جای چای…!داشتند برای خودشان چای میریختند …سرور ذوق کردگفتم آقا به ما دوتا  چای بفروشید!صاحب مهربان رستوران به سادگی   گفت” چای که فروشی نیست برایتان میریزیم”.گفتم” ما میخواستیم بشینیم …گفت:” خب بفرمایید بنشینید…”. تا من کیک بخرم قند  هم برایمان اورده بودند…نام به این نشان که سه ساعت نشستیمگفتیم…توی شادیها و غصه ها و دردهایمان و امیدها و شکستنها و دوباره  راست شدنهایمان غوطه ور شدیم…تنها چیزی که به محیط وصلمان می کرد صدای اعلام فیش دریافت غذای مشتریها بود…حرفهایمان که به آخر نرسید…اما وقتی از صاحب رستوران به اصرار خواستم حداقل هزینه میزی را که ما اشغال کردیم بپردازم فقط حاضر شد یک کلوچه ی کوچک که سوغاتی خوزستان بود بردارد در ازای جای گرم و امنی که به ما داد تا خلوت دوستانه مان را تجربه کنیم… فقط گفت ممنون!


مردمان خوب این دیار ۲۰

غروب یه روز تعطیل پاییزی که وقتی تو خوابگاهی باید به این درو اون در بزنی تا دلت نگیره!!! با دوستم تصمیم گرفتیم بریم اسکله و دریا رو تماشا کنیم… بعد از یه تایمی که کنار ساحل نشستیمو صحبت کردیمو از طرفی با گوشی من با یه دوست دیگری اس ام اس بازی می کردیم ، رفتیم برای انجام خریدامون… یکی دو ساعت بعد که می خواستم برای خریدن یه جنسی  تلفنی از مادرم کمک بگیرم دیدم که ای دل غافل انگار گوشیم نیست ، نه توی کیفم نه توی جیبام نبود که نبود!!!! و تنها احتمال این بود که رو شن های ساحل جا گذاشته بودیمش … با بیش ترین سرعت ممکن برگشتیم سر جای قبلیمون اما همون طور که حدس می زدیم گوشی دیگه اون جا نبود…

دوستم شماره منو گرفتو بعد از یه مدت زیادی بوق خوردن یه آقای جوونی جواب داد که گوشی رو پیدا کرده و برداشته ازمون پرسید که کجاییم گفت اگه هنوز اونجایید صبر کنید یه کم تا من بیام…

من خیلی استرس گرفته بودم به خاطر محتویات شخصیه گوشیم و ضرری که متقبل می شدم  … هوا تاریک شده بود و اونجا هم شلوغ نبود،  خیالمون از اینکه طرف نیست راحت شده بود امما با دوستم دست هم دیگه رو گرفته بودیم و نگران این بودیم که الان که یه پسر جوون ببینه ما دو تا دوختر تنهاییم حتما می خواد سوء استفاده کنه یا اذیت بکنه… بعد توی اون ۱۰-۱۵ دقیقه ای که طول کشید فکر بعدی این بود که اگر هم گوشی رو بی دردسر داد حتما ازمون مژدگانی می خوااد خب!!! کیفامونو زیرو رو کردیم رو هم فقط پنج هزار تومن توش پیدا شد و عابر بانک هم نزدیک نبود این هم شد نگرانیه دیگه ایی برامون…

تا اینکه یه آقای جوونی با لباس خدمات شهری اومد نزدی ، گفت شما گوشیتونو گم کردین؟ گفتم بله ، بدون اینکه هیچ حرف اضافه ای بزنه دستشو کرد تو جیبش و گوشیم رو در آورد و گفت بفرمایین و بدون اینکه چیزی بگه داشت میرفت که منو دوستم کللللی ازش تشکر کردیم و البته کلی دعاش کردیم و اون خیلی عادی برخورد می کرد انگار که وظیفش بوده….

این یکی از دلگرم کننده ترین خاطرات من در دوران دانشجوییم در جزیره کیش هست و آرزوم این هست که تمام شهرای ایران امنیت کلی  و به طور خاص امنیتی رو که کیش برای دخترا داره رو داشته باشند…

دکتر بعد از این – ریحانه اقبالی


لازم نیست کوه را جابه جا کنی…به وسعت دستانت خوبی کن

بابا عادت ندارد تنقلات بخورد…نهایتا تخمه کدو یا پسته و شکلات…آن هم خیلی کم .چند روز قبل وقتی وارد خانه شد یک بسته نیمه باز پاپ کورن(همان پف فیل خودمان) همراهش بود…برای من تازگی داشت …بعد از اینکه چائی خورد تعریف کرد دور یکی از میدانهای شهر کنار یک گل فروشی ایستاده بود که دیده یک مرد جوان که بساط تهیه پاپ کورنش را گوشه ای گذاشته،رفته سمت سطل زباله و به پسر بچه ای که کنار زباله ها ایستاده بود پاپ کورن داده بود.

بابا هم به مرد جوان گفت من اهل این تنقلات نیستم اما از کارت خیلی خوشم آمده و یک بسته می خرد… فروشنده هم گفته بود بابای این بچه از سطل زباله دنبال مواد خوراکی می گردد.معلوم است که نمی تواند برای بچه اش چیزی بخرد…بوی این ذرتها هم جا پیچیده است…بچه هست…حتما دلش می خواهد…

این اتفاق ساده و حس خوبش باعث شده ما هر شب بساط پاپ کورن داشته باشیم… باعث و بانیش هم کسی نیست جز بابا….یکهو و بی مقدمه می گوید…یکم پف فیل درست کنید بیارید بخوریم!!!!


مردمان خوب این دیار 19


 این مطلب از سری مطالب مردمان خوب این دیار ” رو که میخوام براتون تعریف کنم با مطالب قبلی خیلی متفاوته .اونقدری که مطمئنم شما هم اگه نه به اندازه ی من که دیروز از نزدیک شاهد این صحنه بودم اما حتما حیرت زده میشید از انسانی” که به راستی خدا از روح خویش در او دمیده


صبح دیروز یکی از همین روزای گرم تابستون بود که وقتی داشتم تو پیاده رو راه میرفتم از لابلای آدمهای زیادی که مثل هر روز تند و شتابان بی توجه به اطرافشون از کنار هم عبور میکردن چشام روی صحنه ای خیره موند و برای یک لحظه واقعا احساس کردم قلبم آتیش گرفت .این عین احساسی بود که داشتم .


نرسیده به میدون مصدق (کرمانشاه) سالهاست که پیرمرد خمیده ای یه گوشه ای از پیاده رو یه جای ثابت و همیشگی میشینه و یه ترازو داره که باهاش اینجوری روزگارشو میگذرونه هر روز به این امید که ایا کسی از ما هوس وزن کردن خودشو میکنه یا اصلا اون ترازو رو میبینه یا نه!


اما از وقتی که یادم میاد این پیرمرد که ارامش خاصی هم داره همونجاست.


دیروز از دور که داشتم میومدم مث همیشه بهش نگاه میکردم و تو فکر رفته بودم از یه دوره گرد که به مغازه ها چایی میفروخت یه لیوان یه بار مصرف چایی خریده بود .دیدم که داره ته یه لیوان یه بار مصرف دیگه رو آب میزنه  و میخواد چایی رو بریزه تو اون.فکر کردم حتما میخواد اینطوری سردش کنه.همینطور داشتم راه میرفتم و نگاش میکردم و با هر قدم که نزدیکتر میشدم نمیدونستم قراره چه صحنه ای از عظمت روح یه انسان منو سرجام میخکوب کنه.


پیرمرد نصف چایی رو توی اون یکی لیوان ریخت و بعد لیوانا رو یک لحظه کنار هم گرفت و به یکی دیگه نشون داد به حالتی که ببین چایی ها هم اندازه ست .


واااااااااای بچه ها باید بودین و میدین.باید این لحظه رو میدین تا حس کنین چی میگم.چی دیدم.چی ها پشت اون دو تا لیوان دیدم.


اینجا بود که تازه متوجه ی یه مرد ریز اندام ادامس فروشی شدم که انگار کمی هم معلول ذهنی بود و کنار پیرمرد منتظر ایستاده بود و با چه ولع و اشتیاقی به چایی های تو دستش نگاه میکرد.


پیرمرد لیوان دوم رو با یه فند بهش داد.کنارش نشست و با هم چایی خوردن.


دیگه حواسم به اطرافم نبود.حال خودمو نمیفهمیدم.تموم بدنم داغ شده بود.شرمنده بودم به جای خودم و به جای خیلیا که باید وولی ککشونم نمیگزه از روی اون پیرمرد مهربون شرمنده بودم…


 


تموم اینارو که براتون تعریف کردم به اندازه ی چند قدمی که من در طول پیاده رو برداشتم تا از کنارشون رد شدم طول کشید اما واقعا برای من مث یه عمر گذشت.به اندازه ی یه عمر حرف داشت.


اصلا حس کردم خدا این صحنه رو مثل یه تئاتر طراحی کرده بود و درست گذاشته بود سر راه ما تا بهمون بگه اینه اون انسانی که من از خلقتش به خودم افرین گفتم نه خیلیایی که این روزا فقط از انسان بودن فقط اسمشو یدک میکشن.


خیلی برام ازار دهنده بود خصوصا اینکه از ته قلبم ارزو میکردم کاش میتونستم برای اون و هزاران مث اون کاری انجام بدم اما از دستم برنمیومد ولی با این حال خدا رو شاکر بودم که یکی از ادمهایی بودم که توی خیل جمعیت و تکاپوی انسانها تو هیاهوی این زندگی بی روح و سخت ماشینی چشام شانس اینو داشت که این لحظه ی ناب رو شکار کنه و ببینه.لحظه ای که تا ابد پشت پلکام حک شد.


بیست و چهار ساعت میگذره و فکر اون پیرمرد و هزار نفر مثل اون منو رها نمیکنه .دیروز برای اون گذشت .هزار روز دیگه مثل دیروز هم که شاید دیگه همون یه لیوان چایی رو هم که با یه همدرد تقسیمش کنه رو نداشته باشه هم براش گذشته و میگذره.


اما شرمنده منِ ناشکر ،شرمنده باعث و بانیان روزگار سختی که  مردمان خوب این دیار   این روزا دارن میگذرونن .


طوری که متوجه نشه ازش یه عکس گرفتم!


 


———————————


شاهین


روزی در دفتر استاد قمشه ای مشغول عکس گرفتن از کتابخانهء ایشان بودم ، فرمودند : دنبال چی هستی ( سوالی عجیب و دقیق! )

گفتم : چه کتابی برای آغاز راه بخوانم .

کتاب ” ۳۶۵ روز با سعدی ” را از کتابخانه بیرون کشید به دستم داد،

و فرمودند: روزی یک نوبت با سعدی هم نشین شو !

ادبیات کهن مان ، سوختی است ناتمام ، برای یافتن نور !


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها